جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 12:52 :: نويسنده : مهرشاد
پیداکردن شوهر از طریق فیس بوک +شعرطنزخدا خیرت دهد « مستر زاکر برگ»که من را یک شبه خوشبخت کردیخیال بنده را از حیث شوهردر این قحطی شوهر تخت کردیزدم عکسی به« وال فیس بوکم»قشنگ و دلرباتر از« شکیرا»فتوشاپش چنان کردم که گویینباشد دختری چون من به دنیااگر چه چل بهار از من گذشتهنوشتم بنده هستم بیست سالهو آن ها را برای درک بهتربه عکس« وال » خود دادم حوالهنوشتم آدرسم را هم ولنجکپدر تاجر و مادر دکتر پوستبگردم ای الهی دور مادرکه مانند خودم خوش چشم و ابروستهمان یک شب هزاران «لایک» خوردمهمه مشتاق« چـَت» بودند و دیداریکی هم زان میان بد جور وا دادنه یک دل ، بلکه صد دل شد گرفتارو من هم عکس او را چون که دیدمشدم یک دل نه ،صد دل عاشق اواز آن شب شد به پا در سینه ی مناز عشق آن پسر شور و هیاهوخلاصه کارمان بالا گرفت وبرای خواستگاری کرد اقدامجوانی بود بالاتر ز پنجاه!چه گویم از بر و رو یا که اندام!شکم افساید و قد او کوتولهو صورت آبله گون و پاش شل بودیکی از چشم ها سالم یکی کورسرش هم طفلکی کـُلن کچل بودبه او گفتم چنان که کفش کهنهبـُود البته نعمت در بیابانلذا حالا که اکسیر است شوهرعزیز جانم« مرا تی جانَ قربان»همان لحظه شدم راهی محضربه انکحتُ ، قبلتُ پاسخم بودبه لطف سال ها هجران شوهرندیدم در وجودش هیچ کمبودشود «جاوید» نامت ای زاکر برگبه لطف تو شدم دارای شوهردعایت می کنم روزی سه نوبتکه وضع تو شود هر روز بهتر
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 12:51 :: نويسنده : مهرشاد
یکی از تفریحات کودکیم این بودکه وقتی چیپسو میخوردیم پامونو میزاشتیم دهنه ی چیپس بعد بااون یکی پامونو میکوبیدیم روش پااااااااارقی صدامی کرد مام مثل خر کیف میکردیم...بعله یه همچین بچه های سرخوشی بودیم ما.......... جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 12:49 :: نويسنده : مهرشاد
اعتراف میکنم بچه که بودم برای گربه ها توی باغچه حیاطمون چاله میکندم که بیوفتن توش دستو پاشون بشکنه. جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 12:49 :: نويسنده : مهرشاد
اعتراف می کنم..... جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 12:47 :: نويسنده : مهرشاد
دختره بهم زنگ زده میگه ببخشید شما اون روز توی خیابون به من شماره دادی(کلک جدید دختراست تازه مد شده)منم گفتم ببخشید یادم نیست جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 12:47 :: نويسنده : مهرشاد
اعتراف میکنم بچه که بودم اومدم کمک مامانم کنم رفتم توالتو شستم فقط اون گوشه ها که این برس گنده نمیرفت از مسواک پدر بزرگوار استفاده میکردم خب بچه بودم نمیفهمیدم.
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 12:40 :: نويسنده : مهرشاد
اعتراف میکنم دوران راهنمایی روز معلم همه تخم مرغ آورده بودن که توش پر گل بود منم یه تخم مرغ خام آورده بودم که بزنم بخندیم! معلم اومد داخل همه سرو صدا کردن و شادی کردن تخم مرغارو میزدن به تخته منم این وسط تخم مرغو زدم به تخته ! ترکید رو تخته پاشید همه جا ، رو لباس معلمم ریخت ! سریع گفت کی بود ؟!!؟ هیچکی هیچی نگفت با این که میدونستن کار منه خلاصه از ته کلاس ۴ – ۵ نفر شلوغو آورد بیرون زدشون ولی نگفتن کار من بود ! چون شاگرد زرنگیم بودم معلمه شک نمیکرد بهم ! جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 12:39 :: نويسنده : مهرشاد
فردا شب میخوام برم عروسی .. دقیقا وسط پیشونیم یه جوش بیشور و نفهههم ابراز وجود کرده میگه مگه میشه تو بری عروسی من نباشم ... منم میام ..منم میام.. همه چی بخصوص خنده آرزوی آوردن لبخند بر لب های شما آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان |
|||||
|